چندسال پیش بود. چندین بار تماس گرفت و راهنمایی گرفت که چگونه طلاق بگیرد، چگونه وکالت در طلاق بگیرد؟ و از این سوالات تکراری. چند نکته را به او گفتم. یک روز پرسیدم: چرا دارید طلاق می گیرید؟ شما که با هم خوب بودید. بچه تون هم که تازه زبون باز کرده و شیرین شده؟ سرِ درد دلش باز شد. کلی شکوه کرد که عقدهای است، بیمار است، پایین شهری است، میخواهد بردهاش باشم، زندانیاش باشم. هرچه میگوید باید آن بشود. اما من نمی توانم برده باشم. من عمری خانه پدرم آزاد زیستهام. من برده نبودهام و نیستم.
ظاهرا اینگونه بود که طلاق برایش واقعا آزادی بود. چند ماهی بود از گوشه و کنار میشیندم کارشان بیخ دار شده و اختلافشان بالاگرفته و خانواده ها را نیز درگیر کرده است. خلاصه طلاق گرفت. تقریبا دو سالی پسرش با او بود. مطابق قانون تا 7 سالگی. روزهای طلاقش یادم است که مردش میگفت: «این دو سال میگذره. بچه رو ازت میگیرم. دل خوش نکن به این یکی دو سال.»
از همان روزها اضطراب برش داشت. یکسره از من میپرسید: یعنی بعد این دو سال ازم میگیره بچمو؟
گفتم: قانونا میتونه ولی معمولا مردا زن میگیرن. اصلا خوصله ندارن بچه داری کنند.
اما او میگفت: تو نمیشناسیش. این آدم کله خریه. حتما به حرفش عمل میکنه.
راست میگفت. چندسالی ازشان خبر نداشتم. فقط یکی دوبار در مهمانیها دیدمش. افسرده حال بود. شاید افسردگی شدید. سوالی نداشت. یعنی داشت مطرح نمی کرد. انگار قهر است یا با من مشکل دارد. ظاهرا این مرد لجبازانه ایستاده بود و قرار نداشت راه بیاید. همین افسرده اش کرده بود. اینکه سر ملاقات بچه کلی دردسر داشت.
باز دو سه سالی گذشت. حالا پسرشان ده یازده ساله است. حداقل یک سال است که حالش بهتر شده و پیام میدهد. اغراق نمیکنم. از سال گذشته بیش از 100 بار سوالات تکراری پرسیده: نمیشه رشد بچمو بگیرم؟ نمیشه مهریه ام رو بگیرم؟ پولی که بهش دادم چی؟ و…
چند وقت پیش پیام داد که می تونم ازش شکایت کنم که بچه رو خوب بزرگ نمیکنه؟ بچم مریض شده از دستش. سوال روی سوال. یک روز خندان و یک روز گریان. یک روز شاد و یک روز اندوهگین. کوچکترین بارقه امید و پیروزی که نمود میکرد تماس میگرفت یا پیام میگذاشت که:
پدرشو درآوردم. بیچارش کردم. دهنش رو سرویس کردم. اتفاقا فحش هم میداد. با همه تربیت بسیار اصولی و با دیسیپلین خانواده شان بددهن شده بود از صدقه سر این ازدواج و طلاق. تمام مدارکش را میگذاشت یک طرف و فحش آبدار میکشید به جد و آباد مردِ هفت سال طلاق گرفته اش.
مدتی پیش تماس گرفت که میخواهم ازش شکایت کنم، یکی دو تا خواهرهایش هم همکاری میکنند.
بعد از چند روز سوال جواب دید راه همواری نیست دوباره قیدش را زد. تا همین هفته گذشته. آمد دفتر. میخواهم مهرم را اجرا بگذارم. پول هم بهش دادهام پس بگیرم. طلاهایم هم هست. میخواهم خودت وکیلم باشی.
گفتم: ببین من این نوع پروندهها را معمولا نمیگیرم ولی اساسا بگذار برایت باز کنم: سیستم قضایی کاری کرده که عملا زنان دستشان به مهریه نرسد. سیستم اقتصادی فعلی هم توجیهی دستشان داده است. ولی میخواهی اقدام کنی خودت اقدام کن و هزینه وکیل نده.
بعد از یک ساعت توضیح مفصل تکراری. گفت:
«ببین میخوام اذیتش کنم. یک راه برام پیدا کن».
خنده ام گرفت، خنده ای تلخ. نتوانستم مثل همیشه سکوت کنم. گفتم: مریم چرا میخواهی اذیتش کنی؟
بغض کرد. گفت: چون خیلی اذیتم کرده و اشک حلقه زد در چشمانش.
ولی تاثیری نداشت. زدم به سیم آخر و حرفی که مدتها بود میخواستم بزنم را به او زدم: مریم! تا کی میخواهی اسیر باشی؟ تا کی برده؟ کی قرار آزاد بشی؟ بیا بیرون از این بازی؟ یادته 7 سال پیش به من میگفتی من برده نیستم. من برده نمیشم. ولی تو الان برده ای.
انتظار نداشت این حرفها رابشنود. همیشه آرامش میکردم. این بار اما کارم آشوب بود
ـ نه..من آزاد شدم. میخوام بزنم پدرش رو دربیارم.
ـ میدونی… از یکی از هم محلهای های قدیم پدرم حرف جالبی نقل میکنند: «زمانی یکی از ماموران ساواک آمده بود و بهش گفته بود دفعه دیگه ببینم از این غلطا میکنی گوشت میگیرم دور دنیا میچرخونمت». این مرد بی سواد ولی باتجربه هم نه گذاشته بود نه برداشته بود، گفته بود: «جناب! عیب نداره. دلم خوشه اینجوری هرجا بریم شمام پیشمی»
خندید.
گفتم: گوشش را بگیری دور دنیا بچرخانی که چه بشود؟ مریم خوب گوش کن! تو آزاد نیستی، توهم آزادی داری. فکر میکنی آزاد شدی. تو هنوز بردهای. آن روزها برده او بودی تا مطابق خواست و میل او رفتار کنی. اما الان بردهای تا دقیقا مخالف خواست او باشی. چه فرقی دارد اینها با هم؟ آن روز هرچه بود چشم. امروز هرچه بگوید نه. چه فرقی دارند اینها. در هر دو حالت تو، تو نیستی. انتقام و کینه آنقدر اسیرت کرده که تو تصمیم نمیگیری. آن روز مجبورِ او بودی، امروز مجبورِ انتقام. کی میخواهی آزاد بشی؟
ماندلا بعد از 27 سال گفت اگر زندانبانم را نمی بخشیدم تا آخر عمر زندانی بودم. خیلی عمیقه این حرف. از او که بدتر نبوده وضعت.
خیره شده بود در چشمانم. لام تا کام حرف نمی زد. ادامه دادم:
اشو در دهه 80 میلادی به زنها میگفت «این قدر خودتان را با مردان مقایسه نکنید، این باعث میشود شما خودتان نباشید. آزادی زمانی است که خودتان باشید. ولی شما میخواهید مثل مردان سیگار بکشید و لباس جین مردانه بپوشید و اسمش را گذاشته اید جنبش آزادی خواهی زنان».
اشو یک حرف دیگر هم می زد که به نظرم عمیقتر است. میگفت:
«اگر برده کسی باشی میتوانی عصیان کنی. اما اگر برده خودت باشی و توهم آزادی داشته باشی اتفاق بدتری خواهد افتاد. چون هیچ گاه عصیان نخواهی کرد.»
حرف اشو عمیق است. اینکه بسیاری از ما دچار زندگی واکنشی شده ایم. زندگی آزاد، زندگی خلاق است. ما زندگی خلاق نداریم. زیستن برای دیگری آزادی نیست. توهم آزادی است. خیلی از ما توهم آزادی داریم، اما بویی از آزادی را هم نشنیدیم. آزادی مدرن خوب است، آزادی از بردگی، آزادی از هر چیزی که خواسته مرا انکار میکند. اما بردگی پنهان دیگری در ما نهفته است؛ بردگی خودخواسته. اینکه دیگری چه میکند من هم مثل او باشم یا مثل او نباشم. همه زندگی بسیاری از ما همین گونه است. از او ببرم. از او جلو بزنم. از او پولدارتر شوم. از او خوشگلتر شوم. شوهر بهتر داشه باشم یا زن زیباتر. ماشین گرانتر. خانه بزرگتر. این همه رقابت ما را خفه کرده است. مقایسه، بردگی مدرن است و توهم آزادی، مرگ آزادی و زندگی خلاق است.
زندگی واکنشی هم از جنس همین بردگیهاست و مریم فقط یکی از قربانیانش. اما من چه؟ آزادم؟