داستان حقوقی زنی با کفش های کتانی
تمام صورتش غرق اشک بود. از بغض نمیتوانست حرف بزند؛ فقط شکسته شکسته میگفت:
تمومش کن آقای رضوی!… دیگه خسته شدم.
کمی که آرامتر شد گفت : همه بِهِم چیز میگن. هرجا میرم چِکَم میکنند. دیگه تحمل ندارم. خانوادمم خسته شدند.. فقط یک کاری کن تموم شه.
اولین باری که آمد پیشم سال 87 بود.. ازدواج کرده بود با پسری که گفته بودند بیسواد است و در باغ پدری و به دور از شهر زندگی کرده.. اما بعد از مدتی رفت و آمد فهمیده بود که کلا مشکل و نقص عقلی دارد و به اختلال در نیمکره راست مغز دچار است.
گفته بودم که میتواند از حق فسخ استفاده کند و آزاد شود ولی مهریه نخواهد داشت. برایش قابل هضم نبود که فریبش بدهند و عواطفش و عمرش را به بازی بگیرند و آخر سر هم رها کند و هیچ. حرفهایم را که زده بودم تصمیم گرفته بود که روی مهریه و طلاق اقدام کنیم.
بعد از چند جلسه دادگاه ، مهریه را برایش گرفتم و بخشی از ملک موروثی پسر به نامش شد( به عنوان بخش کمی از مهریه)…. اما داستان طلاق بسیار پیچیده شد.
شوهر دختر ساکن تهران بود و خود دختر ساکن شهری غیر از تهران. اواخر 89 بود که دادخواست طلاق در تهران ثبت شد(مطابق قانون قدیم ) و پس از چند ماه، دادگاه تشکیل شد و پس از ارجاع به داوری و خلاصه کلی زمان که حدود یکسال شاید هم بیشتر طول کشید رای دادگاه علیه زوجه بود. البته در این مرحله به دلیل مشغله بسیار وکیل او نبودم و صرفا یکی از همکاران را معرفی کرده بودم. بعد از تجدیدنظرخواهی هم که خودش چندین ماه طول کشید رای بدوی تایید شد. حالا اینکه با چه مبنایی این قضات رای به طلاق نمیدادند؟! عجیب بود.. پسر(زوج) رسما مشکل عقلی داشت. پروندهای در سرپرستی داشت و حتی قیم داشت و رسما محجور بود. با این وجود رای به طلاق صادر نشد.. اواسط 92 چندین بار آمد پیشم که برایش کاری بکنم. رای طلاق در تهران(محل اقامت خوانده) صادر شده بود و دیگر قطعی بود و به اصطلاح اعتبار امر مختومه داشت. یعنی نمیشد دوباره پرونده را با همان موضوع مطرح کرد…
آن شبی که با چشمهای پف کرده و گریان آمد دفتر، فقط میخواست برایش کاری بکنم. واقعا خودم هم میخواستم کاری که میتوانم را انجام دهم. پنج سال گذشته بود و این دختر همچنان معطل مانده بود و هیچکاری هم نمیتوانست انجام دهد.. نه حق ازدواج داشت و نه میتوانست پروانه شغلی داشته باشد و برای انجام خیلی از کارها باید مجوز شوهرش را میگرفت.. مثلا نمیتوانست وام شغلی بگیرد.. یعنی نمیتوانست ایجاد شغل کند تا معطل نباشد..
عجب کشور عجیبی داریم!!!!!!!!!
خودم هم قادر به هضم آن نبودم که بعد از این همه دوندگی بگویم برو گردن کج کن، مهرت را ببخش و طلاقت را التماس کن.. آن هم اگر مادرشوهر عجیب و غریبش قبول میکرد.. پیرزنی بود زنیکه…
مدتی روی پروندهاش مطالعه کردم و یک گریزگاه قانونی پیدا کردم. دادخواست را مطرح کردم .
روز دادگاه یعنی تابستان 93 ، پیرزن ـ مادر پسر ـ حاضر شد و میگفت دست پسرش شکسته و نمیتواند حاضر شود.
دادگاه برگزار شد و جالب اینکه قاضی دادگاه مرخصی بود و دادرس به پرونده رسیدگی میکرد. قاضی اصلی دادگاه کسی بود که امیدوار بودم رای مطلوبی بدهد اما دادرسی که از شانس بدِ این دختر به پرونده رسیدگی میکرد از شیوخی بود که….
از مادر پسر یا همان قیم، کلی اقرار گرفت حاوی این مطالب که این بلا رو یکبار دیگر سر یک دختر دیگر هم آورده است. یا اینکه به دختر نگفته بودند که پسر مشکل عقلانی دارد یا از این دست اعترافات که هر کدامش تکیف پرونده را یکسره میکرد… اما جالب اینکه بعد از کلی تحقیق و بررسی رو کرد به موکل و با یک لحن مثلا پدرانه (و اینکه مثلا حالا خیلی سخت نگیر)گفت : حالا بدیام نیست ، میتونی باهاش زندگی کنی.. بچه بدی نباید باشه.. مطیعت میشه..!!!!!!
موکلم مانده بود چه بگوید. گفت: حاجاقا! بچهداری کنم؟؟؟ من همسر میخواستم.
گفتم: حاجاقا! ما با خود پسر که مشکلی نداریم..اون بنده خدا خودش مریضه ..چیزی نمیفهمیده که این کارو کردند.. همه ظلم از سوی این مادر انجام شده و زندگی این دختر تباه شده..
با همون بیتفاوتی گفت: آقای رضوی! حالا الان خوب بود یک شوهر میکرد دودی یا رفیقباز؟؟ حالا یک بچه مطیع زیردستشه.. هرچی بگه گوش میکنه..
واقعا مانده بودم چه بگویم!!! اصلا به عنوان یک وکیل چه میشد گفت.. جاخورده بودم.. بعد از چند لحظه مکث ناشی از حیرت با یک طعنه زیرپوستی گفتم: میدونید حاجاقا! من نمیتونم رضایت بدم که خواهرم یا دخترم با یک بیمار ذهنی زندگی کنه با این توجیه که مطیع و بیآزاره… به سخن امام علی و ائمه هم که میاندیشم دایما سفارش کردند که آنچه را که بر خودت میپسندی بر دیگران بپسند..
قاضی نکته را گرفت. فوری خودش را جمع و جور کرد و گفت: البته من دختر ندارم … نمیتونم نظر شخصی بدم.. قضاوت سخته واقعیتش..
دیگه حرفی نبود.. مستندات قانونی را در صورتجلسه نوشتم و دادرسی تمام شد.. موکل و مادر پسر که رفتند بیرون، با قاضی یکم صحبت کردم.. دیدم احتیاطاتات شرعیشون قلمبه شده و تردید دارند و چندان نظر مساعدی ندارند…
خیلی عجیب است … اینکه روحانیون ما و حتی جریان فکری فقهای ما همیشه احتیاط کردند آن هم احتیاطی که به تحریم انجامیده و به دردسر مردم.. به اسیر کردن مردم در حلقههای تودرتوی شرایعی که مدعیاند از دل اسلام درمیاید و البته من تردید اساسی دارم..
حالا یک وقتی در باب احتیاط در فقه و اینکه اساسا فقهای اسلامی در تاریخ فقه میلشان بر تحریم بوده خواهم نوشت.. اما فعلا بگذریم.
رای همانی بود که فکرش را میکردم.. طلاق بی طلاق..
یکی از اهالی دیوان عالی کشور که اتفاقا از روی آشنایی با موکل پرونده را دیده بود بهم زنگ زد و گفت: رضوی! این پرونده چرا اینجوری شده؟ گفت : باورت میشه رفتم پیش قاضی اصلی شعبه… اون روز دادگاهِ شما مسافرت بوده.. رای رو بهش نشون دادم و پرونده رو خونده سرش خواب رفت.. خودش ناراحته که این رای از شعبه اون صادر شده ..
گفتم : من هم می دونستم.. دوست داشتم خودش رسیدگی کنه. میدونستم قاضی باز و روشنی است.. نمیدونم چه شانسی داره این دختر؟؟!!
گذشت… تجدیدنظرخواهی کردم . شعبه مربوطه وقت گذاشت و قرار شد که یک جلسه تشکیل بشود.
اتفاقا یکی از قضات دادگاه رو هم در جایی دیدم و صحبت کردیم و گفتم که داستان از این قرار است و واقعا زندگی این دختر چند سال است که در حال تباه شدن است..
در پاسخ گفت: ما خیلی از این موارد رو رای میدیم ولی میره دیوان میشکنه وگرنه من که با بقای این زندگی موافق نیستم.. اینکه زندگی نیست.. خلاصه از حرفهاش کمی امیدوار شده بودم.
روز جلسه رسید.. هردو طرف داور هم معرفی کرده بودند. دادگاه حدود 3ساعت طول کشید.. یک قاضی از روحانیون و از قضات سابق محاکم بدوی خانواده و قاضی دوم همون قاضی که صحبتهایش امیدوارم کرده بود.
حدود 3ساعت از پیرزن (مادر پسر) سوال پرسیده شد که جوابهای پیرزن بطور کل خیالم را راحت کرده بود. از گفتههای پیرزن مشخص شد که گفتههای دروغین قبلیش در دادگاههای سابق رو نقض میکرد. مثلا ادعا کرده بود که به دختر و خانوادش گفته بوده است.. در این جلسه مشخص شد که اصلا نمیداند محجور یعنی چی؟ قیم یعنی چی؟ اینکه اصلا چنین چیزی نگفته و گفته پسرم بیسواد است.. جالب اینکه در دادگاه باز هم تکرار کرد: پسرم طوریش نیست.. تو باغ بزرگ شده سواد نداره. وگرنه بهترین بچمه…
قاضی کت و شلواری جلسه رو بعد از یکساعت ترک کرد و قاضی روحانی دقیقا ازش سوالات مختلف رو میپرسید و هربار یک مطلب مهم کشف میشد و مسجل میشد که اینها اساسا حرفی از بیماری پسر به دختر نگفتهاند و حتی هنوز هم در جهت دفاع از پسرش و سلامتی پسرش سخن میگفت.
ظهر بود که دادگاه تمام شد.. با امیدواری تمام از دادگاه آمدم بیرون و با موکل خداحافظی کردم. در طول دو هفته ای که منتظر صدور رای بودیم آنقدر از رای خیالم راحت بود که به این فکر میکردم که به دختر و خانوادش چگونه اطلاع بدهم که از خوشحالی جا نخورند.. اما بعد این مدت، در کمال ناباوری با حکمی روبرو شدم که بطور کل یکروز، سیستم عصبیم رو مختل کرد.. همسرم شاهد بود که اصلا نتوانستم کار کنم.. نه فقط برای این دختر.. بخاطر جامعه عجیبی که در آن زندگی میکردم..
باور کنید شخصا از مطالعات فقهی و قرآنی برکنار نیستم و در این حوزه مطالعات پیوستهای دارم و هرگونهای فکر میکنم نمیدانم این نوع نگرش از کجای قرآن استخراج شده است؟؟ اینکه مردی بتواند زنی را به اسم ازدواج به اسارت دربیاورد.. و برای این کار غیر انسانی به شرع هم متکی باشد.. جالبی امر اینجاست که در تاریخ اسلام و در همان آغاز ،این رفتار ، رفتاری کاملا جاهلی بوده است و قرآن صراحتا آن را تقبیح میکند..
اما چه بلایی در این بین بر سر ما آمده است که رفتاری جاهلی رو تایید میکنیم و تمام سیستم بر آن صحه میگذارد؟؟؟!!!
خیلی عجیب است..
در اینجا قصد ندارم که به بررسی فقهی حق طلاق بپردازم فقط باید اشاره کنم که فقها در تقسیمبندی طلاق، طلاق خُلع را یکی از اقسام حق طلاق برای مرد میدانند. بنابراین حتی به فرض اینکه زن از زندگی با شوهرش اکراه داشته باشه و حاضر باشد از حقوقش صرفنظر کند باز هم منوط به اجازه و رضایت زوج است. این تعریف از خلع در نگاه منطقی چندان قابل دفاع نیست.. و مبنای تقسیمبندی را زیرسوال میبرد؛ چرا که در اصل فرقی ندارد با انواع دیگر.. اما صرفنظر از ادله فقهی،اصولی و منطقی فقط به این روایات توجه کنید:
1ـ روایتی از امام صادق در خصوص خلع: ..و کانت تطلیقها بغیر طلاق یتبعها…( آن نوعی جدایی است که طلاقی را از سوی مرد در پی ندارد..) {اصول کافی}
2ـ از امام صادق میپرسند که آیا پس از خلع زن، مرد باید او راطلاق بدهد؟ امام میفرماید: و لم یطلقها و قد کفاه الخلع.. (چرا طلاقش بدهد در حالی که خلع کفایت میکند..)
فارغ از هرگونه بررسی جدی فقهی این دو مورد را آوردم تا با جرات بیشتری این را گفته باشم که واقعا به دور از خرد است که زنی را به اجبار و اکراه در کنار مردی نگهداریم آن هم برای یک عمر و بگوییم تمکین کن، خلاف هم نکن، به فکر خلاف هم نیفت، از کسی خوشت نیاید وگرنه خائنی و مجازات سنگینی داری. باید این مرد را به هر قیمتی دوست داشته باشی.. واقعا این نوع برخورد به حماقت طعنه میزند و صادقانه میگویم اگر دستم از مبانی و مستندات فقهی تهی بود میترسیدم به این شکل بیانش کنم اما خدا را شکر مبنایی دارم که متهم به بیدینی نشوم.. (البته این موضوع مورد بررسی محققین بسیاری قرار گرفته است و دغدغه جدیدی نیست و من حرف تازهای ندارم)
حال عمق این فاجعه در رابطه با موردی که در بالا آوردم که خیلی بیشتر از این حرفهاست..
این احکام که در بالا آوردم نشان از آن است که قضات محترم بر این باورند که این دختر باید در کنار مردی بماند که از منظر علمی کاملا بیمار است و مجنون یا دست کم شدیدا سفیه.. به قول خودش باید بچهداری کند. حالا این سیستم قضایی این امر را به او تحمیل میکند و در ضمن از او تعهد هم میخواهد!! تعهدی که اگر بشکند فریاد وااسلاما از همه سو بلند خواهد شد..
مسئله حقوقی خود را با ما در میان بگذارید