سه سال بعد برادر حداد شهیدی بود که نوار نوحههایش دست به دست میشد اما هیچ کس نه از مدفن او خبر داشت و نه از محل و چگونگی شهادتش.
مرا تا کمر و ناهید را تا سینه کرده بودند توی خاک. گونی را که کشیدند روی سرمان دیگر چیزی نمیشنیدم. همهاش چهره دکتر میریان پیش چشمم بود و صدایش که دیگر صدا نبود، اندوه بود، بغضی شکسته در گلو: «خیابان اباذر، کوچه شهیدتبریزی، پ9. لطفا این نامه را بدهید به همسرم.»
اعتقادی نداشت. به اجبار آمده بود . شبهایی که نوحه میخواندم میدیدمش کناری ایستاده؛ طعن لبخندی بر لبها. جنونی که از اعماق ریشه برمیآمد، لرزه میانداخت در ظلمت بیابان و سرها که گرُ می گرفت از هوای مرگ، لشگری از کودکان چهارده ساله و پیران شصت ساله، آرزومندِ تکه تکه شدن، تن میزدند به موجِ بلا؛ رو به میدان مین. آن وقت دکتر میریان را میدیدم که سیگاری میافروخت، پشت میکرد به میدان و همین طور که شانههاش میلرزید گم میشد در ظلمت بیابانی که میرفت سمت سنگرهای پشت جبهه.
از زیر گونی صدای گریه ناهید را میشنیدم که به آرامی میگفت: «مندو مندو!»
ـ روزی که کیسه پلاستیکی سیاهی را به من دادند تا مقداری استخوان ذعال شده را بدهم به پزشکی قانونی و خبر را ببرم به «خیابان اباذر، کوچه شهید تبریزی، پ9 » میدانستم که آب از سر گذشته است. همان دو ماه پیش هم که نامه را برده بودم کار تمام بود. در را که باز کرد گفتم: منزل دکتر میریان؟
ناهید که کمی دستپاچه به نظر میرسید گفت: بله! بفرمایید.
هیچ تعارف نکرد. نامه را که گرفت تشکر کرد. گیج درخشش سیاهی چشمانش راه افتادم بروم که گفت: ـ ببخشید کی دوباره برمیگردید به جبهه؟
ـ سه روز دیگر
ـ میشود از شما خواهش کنم فردا عصر تشریف بیاورید جواب نامه را بدهم؟
نگران به نظر میرسید. اما هیچ از حال دکتر میریان نمیپرسید. وقتی در را میبست پرهیب مردی را دیدم که خود را دزدانه از پشت پنجره کنار کشید.
از زیر گونی چشمان سیاه ناهید را میدیدم و آن بینی ظریف که تا لحظهای دیگر تکهای گوشت لهیده میشد. به خود فکر نمیکردم. برای من چه فرقی داشت صدای قرآن می آمد و زمزمه بغض آلودِ ناهید، گم در هیاهوی جمعیت، اما هنوز شنوا: «میلرزم مندو!»
روزی که رفتم پاسخ نامه را بگیرم. دیگر آب از سر هر دوی ما گذشته بود. پاسخ نامه را که آوردم دکتر میریان نه آدم سابق بود. میایستاد همچنان دور از حلقه جن زدهء مردان و کودکانی که به سینه میکوبیدند. دیگر نه لبخند داشت نه طعنه در گوشه لب. رفته بودم دوماه بمانم سه سال ماندگار شده بودم. اما حالا دیگر دلیلی برای ماندن نبود. چیزی بود در تهران که مرا از جا میکند. دو چشم سیاه که یکسره بیپناهی بود. معصومیت بی پناه. خواندم. این بار همه آن سیاهی که «میر عزا» سرازیر میکرد در تعزیههاش تا به بهانه قاسم و علی اکبر تمام ظلمت و بیپناهیِ عصرِ خود را بیان کند پود کردم تنیدم در آن لحن آخرالزمانی:
نه آخر هر که نخلی مینشاند
نماید تربیت تا میتواند
درختی را نشاندم دیر وقتی
که در سایهش نشینم روز سختی
درخت طالعم بی میوه گشته…
وقتی که حلقه جنزده سینه زنان دیوانه وار سر کوبید به تاریکی بیابان تا در صدای کرکننده مینها و لهیب سوزان برق انفجار تکه تکه شود، دکتر میریان را دیدم که میرفت اما این بار نه سمت تاریکی پشت جبهه. نهنگی بود که سر میکوبید به صخرههای نومیدی « الله اکبر، الله اکبر» آخرین تکه سپیدی پیراهنش که در غلظت تاریکی گم شد. راه افتادم سمت دفتر ستاد.
******************
ـ ناهید مرا ببخش.
صدایی که آلوده بود به تاریکی ته حلق، حکم را قرائت کرد: «بسم الله القاسم الجبارین…..»
دیگر چیزی نمیشنیدم. زیر تاریکی گونی. چشمهای خیس ناهید را میدیدم و روزی را که سر نهاده بود روی سینهام و نوک انگشتانم را به دندان میفشرد:
«همهاش خدا خدا میکردم کی تمام شود. تمام که نمیشد. هر خاکی به سرم میکردم فایده نداشت. همهاش تقصیر مادرم بود. میگفت با این بر رو باید زن یک مهندس بشوی یا دکتر. زن دکتر میریان شدم. اما همیشه خدا باید در تاریکی، بالشم خیس اشک میشد. تقصیری نداشت. نمیتوانست. اما تا کی میشد تحمل کرد؟ نگاه کن. دست راستم درازتر از دست چپ شده است. از بس هی کشیدم تا برسد به جایی که تحریکش کند.»
صدای تکبیر جمعیت از منفذهای گونی گذشت. چیزی از جنس برق زیر پوستم دوید و موهای تنم را سیخ کرد. درست مثل همان روز که صدای برخورد سنگریزهها به شیشه پنجره شروع شد. هر دو برهنه بودیم. نگران و ترسیده نیم خیز شدم. ناهید هم نیم خیز شد: «بچه های همسایهاند»
ـ بچه های همسایه؟
ـ تهران پارس شده است منطقه حزب الله. همهاش زاغ سیاه مرا چوب میزنند. آخر ناسلامتی همسر شهیدم. نگرانند مبادا مردی به این جا آمد و رفت کند. اما یکیشان همین پریروز توی پارکینگ کمین کرده بود. از ماشین که آمدم بیرون پرید بغلم کرد. اگر جیغ نزده بودم می خواست همان جا..
هر زنی آینهای است که بخشی از عیبهای مرد را به او نشان میدهد. آن روز فهمیدم تا چه حد ترسویم. میلرزیدم همهاش خودم را میدیدم با ناهید. تا کمر درخاک و باران سنگ که میبارید و سر که میشکافت. چشم در چشمخانه له میشد. دندانی، دندهها، پهلو… میدانستم چهار شاهد عادل باید به چشم ببینند که دخول شده است. مثل طنابی که رد شود از سوزنی.. پردهها کشیده بود. در هم قفل. کدام شاهد؟ اما باز میترسیدم. همان طور که انقلاب نیاز به شهید داشت تا ریشه بگیرد، اخلاق عمومی هم نیاز به قربانی داشت.
میدانستم سنگ اول را کسی باید پرت کند که در عمرش گناه نکرده است. اما باز میترسیدم . آخر کدام ایرانی است که خودش را گناهکار بداند؟ یابه جستجوی مقصر در جایی بیرون از وجود نگردد؟!
صدایی که از تاریکی حلق میآمد از جایی بسیار نزدیک به ما گفت: اشهدتان را بگویید.
ناگهان آرامشی عظیم تمام وجودم را مسخر کرد. راحت میشوم. ناهید بغضش را ترکاند. یادم آمد به آن همه بار که آسوده از بر زمین نهادن وزنهای ابدی دراز کشیده بودیم کنار هم . منتظر که مرگ بیاید و ابدیت بدهد به آن لحظه . مرگ نیامده بود. و حالا وقتی میآمد که من تا کمر در خاک بودم و او تا سینه. بوی رطوبت زمین در مشامم بود. و پیش چشمم چشمان سیاه ناهید که بی پناهی چشم آهو را داشت. اندیشیدم. اگر دکتر میریان مطابق طبیعت خود رفتار کرده بود به جای ناهید او بود که در گودال بود و به جای من مرد دیگری.
ـ بجنب ناهید! بخشوده میشوی اگر خودت را بیرون بکشی.
ـ آخر چطور؟
از خودم خجالت کشیدم . او تا سینه در خاک بود و من تا کمر.
صدای تکبیر جمعیت تیغ زد به پردههای گوش. وحشت اصابت تمام سنگهای جهان از پوست و استخوان گذشت و تا شست کرخت شده پاهایم نفوذ کرد: « تو آدم نمی شوی. کدام راحت؟ باز برمیگردی به هیاتی دیگر تا وحشت چاه بابل را تا به آخر تجربه کنی.»
سنگی به دست راستم خورد. سنگ دیگری به پیشانی. فریاد دلخراش ناهید تمام رگهایم را به آتش کشید. چیزی حیوانی در من قوت گرفت. جنبشی که نمیشناختم. سمت چپ، سنگی به زمین اصابت کرد. بدنم به رعشهای حیوانی قصد بالا کرد. سنگی سینهام را زخمید. تیز بود. خمیدم به جلو. دردی جانکاه بار دیگر گلوی ناهید را جر داد. مثل کرمی بیرون میخزیدم از زمین. سنگی پیش رویم به زمین اصابت کرد. مشتی خاک را پاشید روی گونیام. بوی پوسیدگی به مشامم داخل شد. چرا تا به حال فکرش را نکرده بودم. چنگی زدم و گونی را از سرم بیرون کشیدم. لالهی گوشم جر خورد. چشمم افتاد به جانوری هزار دست که نعره از گلو برون میداد. در رقصی جنونآمیز تاب میخورد به عقب، یله میشد به جلو و سنگی رها میکرد سمت ما. یک آن پرهیب سنگی را دیدم که درست وسط پیشانیام را نشانه گرفته بود. دست سپر کردم و سر چرخاندم به سمت چپ. چشمم افتاد به گونی ناهید که خون نشت کرده بود از جایی که جای چشم راستش بود. جانوری مهیب در من قوت گرفت. به رعشهای دیگر خود را بیرون کشیدم از گودال.
لحظهای همه چیز ایستاد از جنبش. وحشت زده و خون پوش ایستادم میان حلقه آتش.
ـ بجنب ناهید. من خودم را بیرون کشیدم. گونی به رعشه خونین جیغ زد: «آخر چطور لعنتی؟»
ـ به خاطر من.
ـ نالید: «راحتم کن اگر دوستم داری»
جمعیت صلوات فرستاد. به سمت بیرون حرکت کردم. زنی پیچیده در چادر سیاه، با چهرهای افروخته جلو آمد. زگیل درشتی روی بینی داشت. گوشه چادر را به دندان گرفت. دست بیرون کرد. سنگی از زمین برداشت و فریاد زد: «آن زانیه هنوز زنده است.»
از حلقه بیرون زدم. کامیونی که از راه رسیده بود پشت سر جمعیت بار سنگش را خالی میکرد. زنی که کنار دستم بود سنگ کوچکی را داد دست کودکی که روی شانهاش بود: بزن مادر.
پشت سرم جوی آبی بود. رفتم روی جدول سیمانی کنار جو. سرک کشیدم. گونی غرقه به خون ناهید هنوز پیچ و تاب میخورد. زنی که بچه روی شانهاش بود جا عوض کرد. حالا به جای گونی خون آلود بچه را میدیدم که لباس آبی پوشیده بود و موهای پشت سرش رو به بالا شکسته بود. میخندید و پاهای کوچکش را به سینه مادر میکوبید. رفتم روی جدول کناری. لق بود. کنده شد و افتادم. زن برگشت و خندید. بچه هم خندید. آخوند قدکوتاهی که سمت دیگر میدان بود در بلند گویی دستی گفت: «برادران و خواهران ایمانی! سنگ رسید» و با دست اشاره کرد سمت کامیونی که بارش را خالی میکرد. جمعیت هجوم برد طرف توده سنگها که درشت بودند و لب تیز.
چشمش افتاد به جدول سیمانی کنار جوی که از جا کنده شده بود. باید سنگین میبود. به زحمت بلندش کرد. تا برسد به میانه میدان سرخ شده بود از خونی که میچکید از پیشانیش. ایستاد. گونی چشمه خون بود. هنوز مینالید. جدول سیمانی را بالا برد: «مرا ببخش ناهید! »
{پارهای از رمان «چاه بابل» نوشته رضا قاسمی}
معمولا بر دیوار وبلاگم از دیگران چیزی نمینویسم. نوشتههای خودم را میگذارم. اما امروز خرق عادت کردم. صفحه مجازی من از منظر موضوعی غالبا یا قرآنی است یا ادبی و یا حقوقی. حالا اگر برخلاف عادتم متنی را گذاشتم غیر از خودنوشت به این خاطر بود که این متن هم ادبی است از یک رمان. هم اشاره دارد به یک حکم ظاهرا اسلامی که در حقوق امروز ایران نیز دست کم تا چندی پیش حضور داشت و هم داغ مرا تازه میکند که این عمل غیرانسانی و از جنس توحش را میبندند به دین که هیچ ربطی ندارد به سپهر قرآن که کتابی است اعجاب انگیز و انسانی.