دهانت را میبویند تا مبادا خندیده باشی
سید مهدی رضوی فرد
پنجره اول:
کار بالا گرفته بود. دکتر از برخورد بد دادستان جوش کرده بود. همینطور که داشت به سمت در خروجی اتاق میرفت، وزنش را انداخت روی عصایش و برگشت و گفت: تو مثلا جای علی نشستهای. راحت کار و بار مردم را میبندی و اتهام میزنی. مگر چه کارهای؟ فکر کردی پشت این میز نشستهای هر کاری دلت میخواهد میتوانی بکنی. روزگار تیغ برّا دستت داده که نان مردم را ببُری؟؟! دیگر جملات دکتر را نمیشنیدم. حس کردم کار دارد بدتر میشود. دادستان هم صدایش را بلند کرده بود و صداها در هم گم شده بود. همکار وکیلم هم که مثل دکتر جانباز بود و و اتفاقا سلام علیکی با دادستان داشت و آمده بود تا وساطتی کرده باشد، از برخورد بد دادستان ناراحت شد؛ از روی مبل بلند شد و گفت:
“ حداقل پرونده را ارجاع دهید به یکی از شعبات بازپرسی که سیر قانونی را طی کند. این که نمیشود پرونده را نگه داشتهاید، مغازه مردم را هم پلمپ کردهاید و هیچ دستوری هم نمیدهید“.
خلاصه درگیری لفظی بالا گرفت. دادستان هم مدیر دفترش را صدا کرد: “آقای…! ایشون بازداشتند! امشب و فردا رو در بازداشت به سر میبرند تا تکلیفشون رو روشن کنم.”
دکتر را میگفت. ماتم برده بود. آمده بودیم ابرویش را درست کنیم، چشمش هم داشت کور میشد.
گفتم: “جناب …..! ایشون از جانبازان جنگاند و استاد دانشگاه و ادیب و نویسنده کتاب و مقاله و..، انسان معنوی است، برای خودش کسی است، دستور بازداشت چی؟! “
اما صدا در صدا گم بود.. همه پشت در جمع شده بودند و مامورها ریخته بودند داخل اتاق و به هر ضرب و زوری شده میخواستند اتاق را تخلیه کنند.
هر سه با اعصاب خرد نشسته بودیم در دفتر دادستانی تا ببینیم تکلیف دکتر چه میشود. البته دلم روشن بود که دادستان دستورش را مکتوب نمیکند، اماخیره مانده بودم به زمین. برو بیایی بود اما نه میشنیدم و نه میدیدم. فقط یکی دو باری که همکار وکیلم با مردم سلام علیکی میکرد یا با مدیر دفتر صحبت میکرد، نگاهی به اطراف انداختم. دکتر حق داشت عصبانی باشد. برادرش به تازگی کافهای زده بود و داشت کَمَکی کار میکرد و جان میگرفت و نان درمیآورد که با دستور دادستانی آمده بودند و کافیشاپش را بسته بودند و برایش پرونده درست کرده بودند. حالا به چه اتهامی؟؟ اینکه در اینجا اعمال خلاف اخلاق و قانون انجام میشود.
حالا ماجرا از این قرار بود که تعدادی آمده بودند و کافی شاپ را رزرو کرده بودند برای یک جشن تولد. خلاصه کمی موسیقی هم زده بودند و شادی کرده بودند. مامورها هم ریخته بودند و بگیر و ببند و دست آخر نیروی انتظامی گزارش کرده بود که «در گلدان فلان قسمت کافه چیزکی پیدا شده» و از این حرفها که خودتان بهتر میدانید.
این جوان بیچاره هم میگفت: “بابا به فرض محال که پیدا کرده باشید، به من چه ربطی داره؟ برای من که نیست، روزانه صدها نفر در اینجا رفت و آمد میکنند. من که نمیتوانم بازرسی بدنی کنم مشتریها را که کسی در جورابش یا گوشه کلاهش چیزی پنهان کرده یا نه…”
اما دادستان شخصا پرونده را دست گرفته بود و کافه را پلمپ کرده بود و پرونده را نگه داشته بود و به هیچ شعبهای هم ارجاع نمیداد. اجاره مغازه هم که در منطقه بالای شهر بود کنتور میانداخت؛ از نرخ سود بانکها هولناکتر…
اتفاقا روزی که دکتر ماجرا را برایم تعریف کرد، به دکتر پیشنهاد کردم که وکیل ریش سفیدِ آشنایی دارم که با دادستان سلام علیکی دارد. گفته بودم اگرمیخواهید برویم پیشش تا بلکه فَرَجی شود. حتی فکرش را هم نمیکردم کار به اینجا بکشد. اصلا از یک نشست ساده به یک جنجال تبدیل شده بود و حالا ما نشسته بودیم ببینیم اجازه مرخصی میدهند یا باید راهی بازداشتگاه باشیم. دو ساعتی در دفتر دادستانی بازداشت بودیم تا نهایتا آرامش بر فضا حاکم شد و خلاصه با برو بیای مدیر دفتر ـ که البته از دوستان بود ـ از دستور بازداشت رفع اثر شد. البته دکتر عین خیالش نبود. بیدی نبود که با این بادها بلرزد. مردی که جوانیش را در جنگ گذرانده بود و پایش را داده بود برای این خاک، کسی نیست که با دستور بازداشت موقت آن هم از سر خشم، جا بزند.
این ماجرا ظاهر تلخی داشت اما در باطن اتفاق خوبی افتاد و باعث شد دادستان محترم پرونده را به جریان بیندازد و نظرش را بدهد. قرار مجرمیت و کیفرخواست (که البته در قانون جدید عناوینشان تغییر کرده) صادر شد و پرونده ارجاع شد به دادگاه. خیلی جزئی در جریان پرونده نبودم اما رای صادره از دادگاه را دیدم. باور کنید وقتی دکتر برگه رای را دستم داد و چشمم به رای افتاد از تعجب خشکم زد:
بالای صفحه نوشته بود موضوع شکایت و اتهام: تاسیس محلی برای شادی!!!
****
پنجره دوم:
با چقچق قیچی در کنار گوشم از دنیای افکارم آمدم بیرون. آقا رضا همان طور که داشت موهام رو کوتاه میکرد و قیچی در دستش دهن باز میکرد ومشت مشت موهایم را میبلعید، گفت: آدم کارش به دو تا آدم و دو جا نیفته.. یکی بیمارستان و دکتر.. یکیام دادگستری و وکیل.
خندهام گرفت: انشاا.. به وکیل گذرت بیفته ولی برای ملک و پول.
زد زیر خنده: آخه بد چیزیه این دادگستری.
ـ خوب آره! قبول دارم. آمارها میگن ما ایرانیها غالبا یا مستقیما درگیر دادگاه و پرونده قضایی هستیم یا غیرمستقیم...
هنوز حرفم تموم نشده بود که همراه با آوای چق چق قیچی گفت: خوب معلومه.. از بس جرم زیاده تو این بیصاحب مونده.
اول منظورش را نفهمیدم. یعنی فکر کردم منظورش این است که همه مردم تخلف میکنند و خلاصه از سر بیاخلاقی از همه مردم جرم و خطا سر میزند؛ اما وقتی حرفش را ادامه داد، برایم جالب شد. حرف تازهای برای منی که وکیلم، نبود اما این که یک آرایشگر این را مطرح کند برایم جذابش کرد.
خرچنگ قیچی را لحظهای از برکه موهایم درآورد و از داخل آینه در چشمانم خیره شد و گفت:
” از بس جرم زیاده تو این مملکت. هر چی اون طرف تفریحه اینجا جرمه!! مشروب اون طرف تفریحه اینجا جرمه. دوست دختر جرمه. لب ساحل با زن و بچهت یکم راحت دراز بکشی جرمه. لباست کج باشه جرمه. روسریت مَج باشه جرمه. جُک جرمه، نقد جرمه، ماهواره جرمه…. بابا همه چی اینجا جرمه خب!! معلومه همه درگیر دادگاه میشن.”
خندهام گرفت از ظاهر با مزه سخنش و همانطور که خیره شده بودم در آینه حرفش برایم رنگ گرفت. راست میگفت. اساسا این یکی از مباحثی است که در جوامع تخصصی و علمی حقوقی مطرح میشود. واقعا میزان و تعداد جرایم در ایران قابل شمارش نیست. اما شنیدن این حرف از زبان یک غیر متخصص که البته از سر تجربهء سالها همنشینی با مردم و جامعهشناسیِ حاصل از مردمداری، به دست آمده بود طوری دیگر بود. یعنی دیگر بحث مقالات علمی نیست، مردم هم این را درک کردهاند.
کار آقا رضا تمام شده بود. همان طور که داشتم در آیینه خط ریشم را نگاه میکردم که داشت با تیغ تنظیمش میکرد ناخودآگاه یاد این بیت افتادم:
تیغ بران گر به دستت داد چرخ روزگار
هر چه میخواهی ببر اما نبر نان کسی را
و بعد ذهنم خود به خود پرید سمت پروندهء برادرِ دکتر. همین طور که موهایم را از گردنم میتکاند گفتم:
“راست میگی آقا رضا! از لحاظ تخصصی هم این مساله مطرحه.. در ایران خیلی چیزها جرمه.. حتی گاهی تاسیس محلی برای شادی!!”
لبخندی زد و گره پیشبند را باز کرد و شروع کرد به تا زدن. از صندلی بلند شدم و کتم را تنم کردم و مثل همیشه که عادت به خداحافظی ندارم زدم بیرون. باد که در سرم پیچید این بیت فردوسی را در گوشم نجوا کرد:
چو شادی بکاهی بکاهد روان
خرد ناتوان گردد اندر میان